روی قالیچه ی پرنده نشسته بود و لنگر روی ماه خیس انداخت و تصویر عجیبی از تعلق زنجیر وار در امتداد حلقه های خیس هلال دید ، لحضه ای نگاه به زحل و قوس و قزح ...
شگفت ماند ، هوایی شد و دوباره دست اش روی لنگر قالیچه می لغزید ... می لغ ...
شه پر شاه هوا اوج گرفت --- شهر را دید و بر او ماند شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد --- راست با مهر فلک همسر شد
لحظه یی چند بر این لوح کبود --- نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
میشه بالا رفت
انقدر بالا که فکرشم گیجت کنه
اما هرچی بالاتر بری سقوطت حتمی تره
گر در اوج فلکم باید مرد---عمر در گند به سر نتوان برد
مرسی جواب!
مرسی که به ما سرمیزنی...