اواخر پاییز بود ٬ آسمان روی ابرها فرش قرمز پهن کرده بود مراسم اسکار بهترین دانه ی برف سال است٬ باد مجری این برنامه شد ( مجری خنک و لوس و دلگیریست ) نمی دانم چرا بدون مراسم هم هر سال مجری می شود حتی وقتی ابرها در اورپا سوار موج خیلی کم فشارند
( ابرهایی را می گویم که در آن ور آب خوب می بارند ولی وقتی به ما می رسند فشارشان می افتد )
وقتی شبا میام اینجا...
حس میکنم هنوز همون بچهی کوچیکم با همون ذوق و شوق قبل از خواب...با همون قصههای قشنگش..
با همون تخیلات پاکی که میومد توی ذهنم..
به دور از هر چی خشونت و سیاهی..
دلم برای تشکی که عکسهای کارتونی مرغابی و خرس و روباه و مرغ و خروس و گربه داشت تنگ میشه...
از تختی که من رو انقدر از زمین دور میکنه بدم میاد و باز بیشتر حس میکنم هنوز همون بچهی کوچیکم با همون ذوق و شوق قبل از خواب...با همون قصههای قشنگش....
منم توی اون شهربازی قشنگت راه بده دوست خوبم...
که خیلی بهش احتیاج دارم............
ممنون دوست من
آدما هیچ وقت بزرگ نمیشن
فقط بزرگتر میشن
از چیزی که هستن
کودک به بزرگانه ترین چیز ها فکر می کرد
و بزرگتر به کودکانه ترین ها
هر جای دنیا که باشی آسمان همین است!
تو مانند آسمان گاهی ابری، اغلب آفتابی باش!
عجیبه
یعنی آسمون جای تو مثه آسمون جای منه ؟
من که آسمون نیم کره ی راست و چپ ام هم با هم فرق داره
/ از آفتاب بودن هم می ترسم ٬ خورشید خیلی تنهاست
ممنون که سر زدی
با تپانچه واستادن رو سرت ؟ /پسرفت میکنی بعد این همه پست؟ /الان قاتی ام دیس میکنم وحشتناک! :دی
زندانی تو انفرادی انتظار حتی صدای نگهبان و می کشه
تو سکوت این وبلاگ صدای دیس آشنا نعمت دو چندانه
دیستم مثه خود تلخت ٬ شیرینه
سر زدیمتان و لطفا کژی رایت این پنجره ها را حفظ کنید.
ممنون که سر زدی
ولی بقیه اش و نفهمیدم چی گفتی