دلم واسه کیک هویج مامان تنگ شده . کیک دستم بود و داشتم به اسکاتران های سیاه و شش ضلعی نگاه می کردم . هوا سرد نبود ولی شالم باید به گردنم آویزون باشه ، لبه ی پالتوی مشکیش و داد بالا و از توی کیفش یک تیکه کیک هویج در آورد خیلی با لذت شروع کرد به خوردن.
مثل دوئل بود ، بنگ ... بنگ ، خندیدم چقدر شبیه خودم بود. کیک هویج افتاد و هر دو خندیدم ...
می ترسیدم آخرین کیک و تو کافه 28 نخورم همین طور هم شد .
شهر کنار ما شهریست که جمعیتی بیش از هفت میلیارد ساکن دارد.
ساکنین این شهر همه بیماری زیبای مازوخیست دارند . مثلا از سایت فروش شهر خاطراتشان را می خرند و مدتی با آنها خودشان را آزار می دهند. دیوانه های این شهر آنهایی هستند که مازوخیست نیستند. عجیب اینجاست که حاکم این شهر با تک تک درد های مردم خودش را آزار می دهد ٬ و در تمام مدت حکومت اش شب ها بیدار است و تا صبح شهر را نگاه می کند. بیمار گون همدیگر را دوست دارند ٬ از نترسیدن می ترسند . من آنجا زندان بودم به جرم فراموش کردن خاطره ی شاهزاده.
از شهر که رفتم تصمیم گرفتم مدتی را در معبد بودا به فراموشی این شهر بگذارم. بد ماجرا اینجاست که در معبد که می خواهم بروم حاکمانش مرا آزار می دهند.
به خودم قول دادم کمی شهر های سیاره های کهکشان دیگر را امتحان کنم . این هم بدون گذراندن دوره ی معبد بودا نمی شود.
لعنت به شما آقای اگر و آقای کاش. این طور شروع کرد . توی دفترشان نشسته بود ٬ روی مبل دفتر آقای اگر و آقای کاش. دفتر فوق العاده مدرنی که می شد تمام کره ی زمین را از آنجا دید زد. البته در آنجا هیچ پنجره ای وجود نداشت . تمام دیوار ها پر از تلویزیون های عظیم بود . مردمی که آقای اگر و آقای کاش را صدا می زدند زنده در این تلویزیون ها به نمایش در می آمدند.
به جز تلویزیون آخر که گذشته ای از بیچاره را نشان می داد . بیچاره کارمند رسمی شرکت بزرگ آقای اگر و آقای کاش است. عصبانی بود و با این جمله شروع کرد لعنت به شما آقای اگر و آقای کاش. بیچاره به عنوان کیس آزمایش انتخاب شده بود چندین هزار سال پیش .
آزمایش این بود : هر <<اگر و کاشی>> که به زبان می آورد او را به قبل از اتفاق منتقل می کرد تا جبران کند...
او عصبانی بود و می گفت : لعنت به شما آقای اگر و آقای کاش ٬ کاش هیچ وقت پایم را اینجا نمی گذاشتم ٬ اگر آن روز قبول نمی کردم ............