و مسافر کوچولو مامور رسیدگی به ستاره های تقدیر شد.
به مسافر گفتم به ستاره ام سر بزنه ، گفتم اگه می تونی اونجا رو یکم تمیز کن.
سمفونی رویا ها + محتوایی از استعمار - شادی یک سرزمین = ای بی سی افریقا
تمام مراحل را طی کرده بود و استاد به او گفت : نوبت تصمیم تو است .
کاملا نمی دانست دروازه ی نه ام چیست اما از شاگرد های قبلی چیزهایی راجع به آنجا شنیده بود ٫ استاد با لحنی آرام صدا زد : دومان٫ بیا اینجا . دومان کمی تردید در چشمانش بود ٫ رو به روی استاد نشسته بود و با همان لحنی که صدایش زده بود گفت : فردا صبح قبل از طلوع خورشید می توانی به دروازه ی نه ام بروی البته باید از بطن چپ معبد عبور کنی ٫ تردید چشمانت را بیرون بریز ٫ نابودت می کند .
انتهای شب تصمیم اش راگرفت و تردید را برای رفتن کنار گذاشت و خورجین اش را برای سفر فردا آماده کرد . کسی با او نمی آمد خودش باید می رفت حتی بدون استاد . مسیر رفتن به در وازه ی نه ام را خواب آلود طی کرد تا به آن سنگ های عجیب دروازه رسید و دوباره همان تردید رفتن یا نرفتن. روبه روی دروازه نشست تا فکر کند
فکر کردنش خیلی طول کشید حدودا هزار سال ...
نه از انتهای دروازه خبر داشت و نه میلی برای برگشتن
پس روی سنگی نوشت : می روم حتی اگر چیزی بعد از آن نباشد ٬ می روم چون اگر نباشد چیزی از دست ندادم ولی اگر قطره ای از خیالم آنجا باشد و نروم دنیای بزرگی را ابلهانه از دست می دهم-
دومان سفر را بدون خورجین ادامه داد.................. .