فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

کافه ۲۸

مسافر کوچولو تو کافه ۲۸ جا رزرو کرده بود . گفته بود یه کیک با دوتا شمع سیاه روی میز بزارن.

یک سیگار برگ کامولایی ( بهترین برگ کهکشان ) خرید و موهاشو برای اولین بار شونه کرد.

کم کم داشت آماده می شد واسه رفتن به کافه ۲۸ ٬ اونجا از قدیمی ترین کافه های سیاره بود.

راستش خیلی سخت بود واسه مسافر ٬ آخه خود مسافر اونجا رو ساخته بود . می گفت اگه شاهزاده مانا یه روزی بیاد سیاره یوو۶۸۴ باید بریم کافه ۲۸ شام بخوریم. این و نگفتم ٬ شاهزاده یه کم با بقیه ی موجودات منظومه فرق داشت ٬ شاید باورتون نشه ولی شاهزاده ۲۸ تا قلب و ۲۸ تا چشم  داشت اما یه دونه گوش هم نداشت . مسافر هم کافه رو به همین خاطر گذاشت ۲۸ ٬ اونجا رو یه جوری طراحی کرد که اگه وسط کافه رو به روی هم میشستن  مسافر ۲۸ تا می شد . خودش می گفت می خوام توی تمام چشم هاش باشم شاید توی تمام دل هش هم راه پیدا کنم . تا امروز شاهزاده مانا نیومد بود سیاره آخه یک هو مریض شد و چشم هاشو یک یکی از دست می داد. حالا شاهزاده خوب شده ولی فقط یک چشم داره .

مسافر و شاهزاده رو به روی هم نشستن و مسافر ۲۸ تا شد . این قانون و مسافر یادش رفته بود شاهزاده کمی گیج شده بود ٬ مسافر فهمید تصمیم گرفت جاش رو با شاهزاده عوض کنه.

حالا این مسافر بود که نه با یک دل ٬ با ۲۸ دل عاشق شاهزاده مانا شده بود.