فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

گیاهان زرد

کودکی در خرابه ها به دنیا آمد. ساعت به وقت آن روز غروب بود مایل به شب. خاک آن منطقه زرد بود و تنها گیاهی که آنجا رشد می کرد گیاهی با برگ های قرمز رنگ بود . خرابه نزدیک کوهپایه  بود ، آنجا پر از قله های آتشفشانی تازه خاموش شده ای بود که بخار از آنها بلند می شد. کودک بیست سال در آن خرابه زندگی کرد و از گیاهان قرمز غذایش را تامین می کرد. اما دیگر از غذای قرمز متنفر شده بود که تصمیم به ترک خرابه گرفت . کمی که از خانه دور شد آتشفشان زنده شد و تکه ای آتش خرابه را خراب کرد. کودک چشمانش را بست و فقط دوید ، ساعت ها و روزها دوید تا بی هوش شد افتاد . چمانش که باز شد آرام اطراف را بر انداز کرد و با تعجب دشتی سر سبز با درختانی پر از میوه و کوهایی زیبا و دریاچه ای رویایی دید. کودک رنگ سبز ندیده بود کمی جا خورد اما به خودش گفت حتما اتفاق بدی برای این سرزمین افتاده است . دور تر خانه ای زیبا دیده می شد، کودک به سمت خانه رفت اما تعجب کرد که این خانه سقف دارد . چند ساعت در خانه استراحت کرد اما راحت نبود آنجا . کودک گرسنه شده بود و چیزی پیدا نکرد ، گیاهی نزدیک خانه بود که شبیه گیاه های سرزمین خودش بود با این فرق که سبز بود. سالها کودک از همان گیاه سبز تغذیه کرد و در بیرون خانه می خوابید. تا اینکه صدای غرش کوه ها بلند شد و آتشفشان فعال. ساعت به وقت آن روز غروب بود کودک خندید . خاک آن منطقه زرد شد... 

آغاز تدوین تقویم فانتزی

می خوام تقویم فانتزی بسازم. مثلا بجای ۲۲ هر ماه بنویسم ۷ عزیز . بجای ۲۰ هر ماه می نویسم ۳ . مرداد می شه شروع تقویمم . دی می شه تعطیلات تابستون. واسه جمعهاش دارم فکر می کنم...

چند نفر مازوخیست

شهر کنار ما شهریست که جمعیتی بیش از هفت میلیارد ساکن دارد.

ساکنین این شهر همه بیماری زیبای مازوخیست دارند . مثلا از سایت فروش شهر خاطراتشان را می خرند و مدتی با آنها خودشان را آزار می دهند. دیوانه های این شهر آنهایی هستند که مازوخیست نیستند. عجیب اینجاست که حاکم این شهر با تک تک درد های مردم خودش را آزار می دهد ٬ و در تمام مدت حکومت اش شب ها بیدار است و تا صبح شهر را نگاه می کند. بیمار گون همدیگر را دوست دارند ٬ از نترسیدن می ترسند . من آنجا زندان بودم به جرم فراموش کردن خاطره ی شاهزاده.

از شهر که رفتم تصمیم گرفتم مدتی را در معبد بودا به فراموشی این شهر بگذارم. بد ماجرا اینجاست که در معبد که می خواهم بروم حاکمانش مرا آزار می دهند.

به خودم قول دادم کمی شهر های سیاره های کهکشان دیگر را امتحان کنم . این هم بدون گذراندن دوره ی معبد بودا نمی شود.

ساکنین سرزمین دوشن...

کسی چه می داند... 

کافه ۲۸

مسافر کوچولو تو کافه ۲۸ جا رزرو کرده بود . گفته بود یه کیک با دوتا شمع سیاه روی میز بزارن.

یک سیگار برگ کامولایی ( بهترین برگ کهکشان ) خرید و موهاشو برای اولین بار شونه کرد.

کم کم داشت آماده می شد واسه رفتن به کافه ۲۸ ٬ اونجا از قدیمی ترین کافه های سیاره بود.

راستش خیلی سخت بود واسه مسافر ٬ آخه خود مسافر اونجا رو ساخته بود . می گفت اگه شاهزاده مانا یه روزی بیاد سیاره یوو۶۸۴ باید بریم کافه ۲۸ شام بخوریم. این و نگفتم ٬ شاهزاده یه کم با بقیه ی موجودات منظومه فرق داشت ٬ شاید باورتون نشه ولی شاهزاده ۲۸ تا قلب و ۲۸ تا چشم  داشت اما یه دونه گوش هم نداشت . مسافر هم کافه رو به همین خاطر گذاشت ۲۸ ٬ اونجا رو یه جوری طراحی کرد که اگه وسط کافه رو به روی هم میشستن  مسافر ۲۸ تا می شد . خودش می گفت می خوام توی تمام چشم هاش باشم شاید توی تمام دل هش هم راه پیدا کنم . تا امروز شاهزاده مانا نیومد بود سیاره آخه یک هو مریض شد و چشم هاشو یک یکی از دست می داد. حالا شاهزاده خوب شده ولی فقط یک چشم داره .

مسافر و شاهزاده رو به روی هم نشستن و مسافر ۲۸ تا شد . این قانون و مسافر یادش رفته بود شاهزاده کمی گیج شده بود ٬ مسافر فهمید تصمیم گرفت جاش رو با شاهزاده عوض کنه.

حالا این مسافر بود که نه با یک دل ٬ با ۲۸ دل عاشق شاهزاده مانا شده بود.