چقد بیرحمی ای زندگی زمان لحظه هایم را در آتش خود می سوزاند ودیگر برایم لحظه ای نمانده که با تمام نفرت من را بازیچه ی خود کردی ...
چقد بیرحمی ای زندگی زمان لحظه هایم را در آتش خود می سوزاند ودیگر برایم لحظه ای نمانده که با تمام نفرت من را بازیچه ی خود کردی ...
-اولين كسى كه شبيه شدن به ديگران را مطرح و مردم را به آن تشويق كرد.
- اولين كسى كه كه سحر و جادو كرد و آن دو را به مردم ياد داد.
- اولين كسى كه ساز درست كرد و خود، آن را نواخت .
- اولين كسى كه براى زيبايى ، زلف گذاشت .
- اولين كسى كه براى مخالفت با پيامبران ريش خود را تراشيد.
- اولين كسى كه براى مست شدن مردم ، شراب درست كرد.
- اولين كسى كه ساختن آلات لهو و لعب و موسيقى را به قابيل آموخت .
- اولين كسى كه وقتى وارد جهنم مى شود، خطبه مى خواند.
- اولين كسى كه مكر و حيله و خدعه نمود.
- اولين كسى كه نقاشى كرد و چهره كشيد.
- اولين كسى كه آتش حسدش شعله ور شد.
-اولين كسى كه كه قسم به دروغ خورد و گفت : من شما را نصيحت مى كنم .
- اولين كسى كه نماز خواند و يك ركعت آن چهار هزار سال طول كشيد.
- اولين كسى كه كه به خدا مشرك شد.
- اولين كسى كه از خوشحالى سرود خواند و آن هنگامى بود كه آدم به زمين آمد.
- اولين كسى كه نوحه خواند و گريست ؛ چون او را به زمين فرستادند، به ياد بهشت و نعمتهاى آن نوحه و گريه كرد.
- اولين كسى كه دستور ساختن شيشه را داد تا حضرت سليمان عليه السلام آن را روى خندق گذارد و بلقيس را آزمايش كند.
- اولين كسى كه خدا را در آسمان ها پرستيد.
-اولين كسى كه عبادت و بندگى او، فرشتگان را به تعجب در آورد!
- اولين كسى كه به خداى خود اعتراض كرد.
-اولين كسى كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل او را لعنت كردند.
- اولين كسى كه از ترس ملائكه فرار كرد و خود را مخفى نمود.
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت …:
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت …:
وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت… :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت …:
اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …
پسر گفت …:
خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زیبا هستی…
چون…
صدای تو گیراست …
چون…
جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون …
باملاحظه و بافکر هستی …
چون …
به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت…
دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …
چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …
چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟
نه هرگز…
و من هنوز دوستت دارم …
عاشقت هستم…
تشنهی آب ”یا“ تشنهی لبیک
حسین (ع) بیشتر از آب تشنه لبیک بود!
افسوس که بجای افکارش، زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بیآبی نامیدند.
”دکتر شریعتی“
ﻫﻤـــــﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ
ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ، ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺸﺎﻥ ، ﺩﻟﺖ ﻧﻤﯿﮕــﯿﺮﺩ
ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ، ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ، ﻫﻤﻪ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ
ﺭﺍ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ، ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺸﺎﻥ ، ﺳﯿﺮ ﻧﻤﯿﺸﻮﯼ
ﺗﻌﺪﺍﺩﺷﺎﻥ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺭﺍ ، ﻧﺒـــﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ
ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺍﻧﺪ
ﺍﻧﮕﯿــــــﺰﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪ
ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﯿـــــــــﺸﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ، ﺗﺎ ﺁﺧــــــــﺮ
ﺩﻧــــــﻴﺎ ...
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد. چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگـلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلههایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
چون عروسک بازی شونم جدیه...
دخترهای خوب مثل سیب های روی درخت هستند...
خدايا! بر پيامبر و دودمان پاكش درود فرست، و آنگاه كه تو را ميخوانم و صدايت ميزنم، صدا و دعايم را بشنو و اجابت كن و آنگاه كه با تو نجوا ميكنم، بر من عنايت كن.
من از همه به سوي تو گريخته و در پيشگاه تو ايستادهام، در حالي كه دلشكسته و نالان درگاه توام و به پاداش تو اميدوار.
آنچه را در دل من ميگذرد ميداني، از نياز من آگاهي، ضمير و درونم را ميشناسي و فرجام و سرانجام زندگي و مرگم از تو پنهان نيست. آنچه را كه ميخواهم بر زبان آورم و از خواستهام سخن بگويم و به حسن عاقبتم اميد بندم، همه را ميداني.
و در آنچه تا پايان عمرم و از نهان و آشكارم خواهد بود، قلم تقديرت نافذ و جاري است و افزوني و كاهشم و سود و زيانم، تنها به دست توست.
خدایا! اگر محرومم سازي، كيست كه روزيم دهد؟ و اگر خوارم كني، كيست كه ياريم كند؟
خدايا! از خشم و فرا رسيدن غضبت، به خودت پناه ميآورم.
خدايا! اگر شايسته رحمت تو نيستم، تو سزاواري كه رحمت گستردهات را بر من عطا كني.
خدايا! اگر ببخشايي، كيست كه از تو سزاوارتر به عفو باشد؟
خدايا! همواره در طول زندگي، از لطف و احسانت برخوردار بودهام، پس از مرگ هم، لطف خويش از من دريغ مدار.
خدايا! كار مرا آنگونه به سامان برسان كه تو سزاوار آني (نه آن سان كه من در خور آنم).
خدايا جود و بخشش تو، دامنه آرزوهايم را گسترده است و بخشايش تو، برتر از عمل من است.
پروردگار من! حاجت و نيازم را رد مكن و دست اميد و آرزويم را از درگاه خويش، كوتاه مگردان.
خداوندا! اگر ميخواستي خوارم كني، هدايتم نميكردي و اگر ميخواستي رسوايم سازي، از عقوبت دنيا معافم نميكردي.
خدايا! باور ندارم كه در حاجتي دست رد به سينهام بزني، حاجتي كه عمر خويش را در پي آن گذراندم و عمري از تو طلبيدم.
خدايا! ستايش ابدي و ثناي سرمدي تنها از آن توست، سپاسي همواره فزاينده و بيكم و كاست، آنگونه كه تو دوست داري و ميپسندي.
خدايا! اگر در كنار طاعتت، عملم كوچك است، اميد و آرزويم بزرگ و بسيار است.
خدايا! از آستان تو چگونه تهيدست و محروم برگردم، با آنكه گمان نيك من نسبتبه جود تو، آن است كه نجات يافته و رحمتشده مرا باز گرداني.
خدايا! مرا قلبي بخش كه شوق و عشق، به تو نزديكش سازد،و زباني عطا كن كه صداقت و راستياش به درگاهتبالا رودو نگاهي بخش، كه حقيقتش، زمينهساز قرب به تو گردد!
خدایا! آنكه به تو معروف گردد، ناشناخته نيست،آنكه به تو پناه آورد، خوار و درمانده نيست و آنكه تو، به او روي عنايت آوري برده ديگري نيست،
خدايا! آنكه از تو راه را يافت، روشن شد و آنكه پناهنده تو شد، پناه يافت،خداوندا! من به تو پناه آوردهام، از رحمتخويش مايوس و محرومم مساز و از رافت و مهربانيت محجوبم مگردان.
خداوندا! تو را به خودت سوگند، كه مرا به جايگاه اهل طاعتتبرسان و به منزلگاه شايسته و پسنديده خويش، رهنمون باش، كه من، نه ميتوانم شري را از خويش دور سازم و نه سودي به خويش رسانم.
خدايا! مرا از آنان قرار ده كه ندايشان كردي، پاسخت گفتند و نگاهشان كردي، مدهوش جلال تو گشت، با آنان، راز گفتي و نجوا كردي، آشكارا براي تو كار كردند.
پروردگارا! اگر گناهان مرا در پيشگاه تو خوار و پست كرده، پس به سبب توكل و اعتماد نيكويم به تو، از من درگذر.
خدايا! اگر خواب غفلت، از آمادگي براي ديدارت باز داشته، معرفت به نعمتهاي ارجمندت، بيدارم داشته است.
آفريدگارا! من از تو ميخواهم و تنها به آستان تو دست نياز برميآورم و تو را خواستارم.
از تو ميخواهم كه بر محمد و دودمانش درود فرستي و مرا از آنان قرار دهي كه همواره به ياد تواند و پيمان تو را نميشكنند و از سپاس تو غافل نميشوند و فرمانت را سبك نميشمرند.
خدايا! مرا به فروغ نشاط بخش عزت خود بپيوند تا تنها شناساي تو باشم و از غير تو روي برتابم و تنها از تو ترسم و بيم تو داشته باشم.
اي شكوهمند و بزرگوار! بر محمد و خاندان پاكش درود تو باد، و سلام بيپايان و بسيار..............تمام راه ظهور تو با گنه بستم.............
.............دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم.............
.............كسی به فكر شما نیست.............
.............راست می گویم دعا برای تو بازیست.............
......راست می گویم اگرچه شهر برای شما چراغان است.....
.............برای كشتن تو نیزه هم فراوان است.............
.............من از سرودن شعر ظهور می ترسم .............
.............دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم.............
.............من از سیاهی شب های تار می گویم.............
.............من از خزان شدن این بهار می گویم.............
.............درون سینه ما عشق یخ زده آقا.............
.............تمام مزرعه هایمان ملخ زده آقا .............
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم ...
گفتی: فانی قریب
.::من که نزدیکم (بقره/(۱۸۶
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم...
کاش میشد بهت نزدیک شم
...
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و
خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت،
با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/(۲۰۵
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/(۲۲
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی ...
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه
کنید (هود/(۹۰
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار
میتونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل
التوبة عن عباده
.:: مگه نمیدونید خداست که توبه رو از
بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/(۱۰۴
گفتم: دیگه روی توبه ندارم ...
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب
و قابل التوب
.::خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی
گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۲-(۳
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم
گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/(۵۳
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟
(آل عمران/(۱۳۵
گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل
این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میکنه؛ عاشق میشم! ... توبه میکنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب
المتطهرین
.:: خدا هم توبهکنندهها و هم اونایی که
پاک هستند رو دوست داره (بقره/(۲۲۲
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/ (۳۶
گفتم: در برابر این همه مهربونیت
چیکار میتونم بکنم؟
گفتی:یا ایها الذین آمنوا اذکروا
الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم
من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید
و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت
میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به
مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱- (۴۳
آهنگ هم نشدیم 2 نفر بهمون گوش کنن ،.....
مانیتور هم نشدیم ازمون چشم برندارن .....
صندلی هم نشدیم 4 نفر بهمون تکیه کنن ،...
ته دیگ هم نشیدم که برای رسیدن بهمون کلی صبر وتلاش کنن .....،
نون هم نشدیم بیافتیم رو زمین یکی برمون داره بوسمون کنه ،....
پیاز هم نشدیم سرمون رو ببرن بعد برامون گریه کنن ،....
آفساید که خوبه یه خطایه ساده هم نشدیم قد یه کارت زرد ازمون حساب ببرن ،....
لواشکم نشدیم که یکی برامون ضعف کنه... کاش یکی از اینها بودیم..............
پروردگارا در این روزهای پایانی سال به خواب عزیزانم آرامش ،
به بیداریشان آسایش ،
به زندگیشان عافیت ،
به عشقشان ثبات ،
به مهرشان وفا ،
به عمرشان عزت ،
به رزقشان برکت و به وجودشان صحت عطا بفرما...
" آمین "
سال نو مبارک ....
دلم گرفته ....
بااینکه نزدیکه بهاره اما سوز سرمای زمستون داره منو از پا در میاره ...
زمونه چقد بی مهری...
سالها پیش در سرزمینهای خیلی پادشاهی زندگی میکرد که دو پسر به نام آدام وآرگوت داشت .
آدام فرد خوشبینی بود و آرگوت خیلی بدبین .آنها دوقلوبودندودر درباربحث زیادی بود که بعدازمرگ پادشاه کدامیک از پسرها باید جانشین وی شود. پادشاه قبل از مرگش به مشورت با نزدیکان خود پرداخت وسرانجام تصمیم خود را گرفت.
بعد از مرگ پادشاه مشاوران دربار دو پسر را فراخواندند وبعداز دادن توشه ی سفراز آنها خواستند سراسر قلمرو پادشاهی را طی کنند ودرباره ی خوب وبد بودن قضایایی که میبینند بحث کنند.برادری که در بحث پیروز شود پادشاه خواهد شد . بدین ترتیب آدام و آرگوت همراه عده ای از مشاوران به راه افتادند. هنوزمسافتی را نرفته بودند که به عده ای گرسنه برخوردکردند.
آرگوت گفت: " نگاه کن، آنها هیچ غذایی برای خوردن ندارند وگرسنه اند . این نشان میدهد که دنیا چقدر وحشتناک است. "
آدام جواب داد: " نه ، فقدان مواد غذایی روح آدمی راپاک وتصفیه میکند. آنها ممکن است غذا نداشته باشند ولی در عوض درس بزرگی یاد میگیرند. اینکه صبر و بردباری خیلی ارزشمندتراز غذاست. "
حتما بخونیدش:
تفاوت های زن و مرد و
تفاوت های زن و مرد از نظر ادراک
کنار من که قدم میزنی هوا خوب است
پر از پریدنم و جای زخمها خوب است
برای حک شدن عشق در خیابانها
به جا گذاشتن چند رد پا خوب است
قدم بزن پُرم از حس «درکنار تویی»
قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب است
نخند حرف دلم را نمیشود بزنم
خیال میکنم اینجور جملهها خوب است
بگیر دست مرا بشکنام بپیچانام
دو تکهام کن و آتش بزن، بلا خوب است
به هر کجا که مرا میبری نمیگویم
کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است
به من بگو تو، بگو هی، به من بگو صالح
نگو: «تو» بیادبی میشود «شما» خوب است!»
تو تکیه کلام منی و شاعر تو
همیشه نام تورا ثبت کرده با خوب است
و بیت بیت سفر کرده از هرآنچه بد است
به اتفاق تو او هم رسیده تا خوب است
قدم بزن صحرا فکر می کند باران
دوباره یاد زمین کرده و خدا خوب است
" صالح سجادی "
سلام مهربونم ...
این بار میخوام برای تو بنویسم ....
تویی که موندنی هستی و من آدم با باورایی که پراز بی اعتمادیه دارم چوب حراج به زندگیم میزنم ...
ما ازکدوم بیراهه تواین جاده ی طلسم شده، به هوای راه راست،اومدیم که به ناکجاآباد رسیدیم؟
ازکدوم قله ی باور بالا رفتیم که سقوط سهممون شد؟
تواین دنیای بزرگ ،تو ازدحام این همه صدا ،به کدوم صدا گوش دادیم که حالا سکوتو بهترین راه میدونیم ؟
تو هجوم جذبه ی این همه نگاه به چی نگاه کردیم که حالاچشمامونو بستیم تا تاریکی رو ببنیم؟
تو سنگلاخ اندیشه ها ،به کدوم اندیشه ، اندیشیدیم و ایمان آوردیم که الان به دورخودمون چنبره زدیم و حسرتو ورق میزنیم؟
حالا تواین فرو پاشی اندیشه ها ،تو این خاموشی فکر، تواین سکوت پراز فریاد، نگاه بهت زدم به سمت توء....
مهربونترین ، ایمانم به بن بست رسیده ،نذار که نا امیدی وحسرت سهم من باشه ...
بازگشت حقیقتیه که نمی شه انکارش کرد ...
وقتی به بازگشت فکر میکنم ترس تمام وجودمو پر میکنه وباز می ایستم وذهنم پر میشه از شنیدها...
اما ایستادن یا حرکت کردن ما اثری نداره چون زمان مارو به سمت برگشت می بره ....
چقدر میترسم ...
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی دانه ی اندوه می کارد
مو سپیدآخر شدی ای برف تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی....ای افسوس بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزم روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی عشق...ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست خسته ام..ازعشق هم خسته
غنچه ی شوق توهم خشکید شعر..ای شیطان افسونگر
عاقبت زین خوا ب دردآلود جان من بیدارشد بیدار
بعدازاوبرهرچه رو کردم دیدم افسوس سرابی بود
آنچه میگشتم به دنبالش وای برمن...نقش خواب بود
درازدحام این همه صداهای کوتاه وبلند صدای تو با تمام وجودش ساکته ....
نمیدونم چرا سکوت کردی؟ نمیدونم چرا تلاشی نمی کنی؟
شعله های نگاهت منوگرم درآغوش گرفته....
ومن اینجا با حجمی سرد وساکت ایستاد ام .
ذهنم در بهت هزاران نگاه حیرت بار میچرخه تا جوابی پیدا کنه .
و هنوز تو ساکتی و نگاهت بی شرمانه منو در آغوش گرفته ...
چه روزای خوبی بود انگار دنیا فقط برای ما دوتا ساخته شده بود.
خورشید هرروزفقط به خاطر ما طلوع میکرد،باد فقط برای نوازش ما میوزید، کوه و دشت و دریا برای ما تو دنیا بودن تا لذت ببریم ...
دل خوش بودیم به هم، هیچی جلودار ما نبود، حتی هستی نتوانست مارا به غم آلوده کند ...
تو جنجال امواج اون همه تصویر، جذبه ی نگاهمون مارا به ایمان میرسوند ...
اما چی شد؟
چرا قصه مون اینجوری تموم شد؟
گاهی فکر میکنم اون روزا فقط یه سراب بود تو خواب رسوبی این ذهن خسته که آشفتش کرده بود...
از همه
می توان به سوی او گریخت .
اما ازاو
به کجا
می توان گریخت ؟!