فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

مردی در ته لیوان چای اش همیشه تکه های بیسکویت  

مردی خلاصه در تخت و ته سیگار و یک سوئیت 

مردی که بزرگ می شد در کیف سرخ مدرسه 

 مردی بسته در جبر دور محیط  هندسه

مردی که تیز می کرد مدادش از ته 

مردی که فرار سینما می رفت همیشه ساعت ده  

مردی که مریض روزهای تابستان 

مردی مرده در ابتدای داستان 

مردی با جیبی به اندازه تیر 

مردی که لِنگه پا بود برای رسیدن همیشه دیر  

 

این مرد عجیب دلگیر است  

این مرد برای این خرده خاطرات می میرد 

 

کاش در انتها خنده ای کند این مرد 

کاش در پاکتی تمام کند این درد 

کاش زیر کفشش تمام کند این مرد  

کاش انتظارش فقط تابستان چرخ بود  

کاش مردن برایش توهمی از مرگ بود  

 

این مرد عجیب دلگیر است  

این مرد برای این خرده خاطرات می میرد 

 

مردی که می مرد برای عشق ده سالگی 

مردی که نمی دانست املاء دلداگی 

مردی که می گرفت دستش را بی تردید 

مردی که حال از خدا هم می ترسید 

مردی که عید بود احساس بچه گی 

مردی که پیک بهار بود غصه ی همیشه گی  

 

این مرد عجیب دلگیر است  

این مرد در گریه ی اول می میرد. 

روزی که عصا کیف سرخ مدر سه دست می گیرد.