فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

بیگانه

مامامن دیروز رفته بود سال مهری خانوم . زن خوبی بود ولی جوان مرگ شد تقصر ماشین هاست آخه تصادف کرده بود.من هم تو بهار خواب داشتم روزای که گذشت از خدمتم و می شمردم . هر چی مشمردم زیاد تر می شد ! جمعه هم که معجون دلتنگی عجیبی شده بود. به باباگوریوهم داشتم فکر می کردم و کلی ایاز پاسبون که باید فردا باز می دیدمشون مامان دیروز رفته بود سال مهری خانوم یادم افتاد یک سال گذشته . صبح ها کلاغ زیاد می دیدم اما هیچ کدام نمی گفتند برف برف و این آزارم می داد. باران که می آمد پرنده ها نه بانجو داشتند و نه چتر اما خیس که نمی شدند نا مردا . جمعه بود امروز گفت که از صبح تا الان جمعه آمده و من گفتم وای پس چرا تعطیل نیست . به اثر انگشت فکر می کردم روی دستگیره ی در ، بازپرس مست می گفت اثر انگشت خداست . اما دستیار احمقش می گفت جناب من فکر کنم اون بنده خدا مقتوله . باز خوردم به همون تئوری مسخره که می گفتن قاتل همون مقتوله. باز خودم و زدم به نفهمی و گفتم نمی فهمم . راستی مهری خانوم تصادف کرد یا نه فکر کنم سرطان داشت فرقی نمی کرد زن خوبی بود . یاد دختر زیبا با شال بنفش افتادم اون روز که تو پارک منتظر بودم ، همون بانوی زیبا که شالش نصف صورتش و گرفته بود و باد اون و لو داد که ... نصف صورتش سوخته بود اما هنوز زنده بود. یاد کامو هم افتادم . راستی اینجا اگه خدایی نکرده تو مجلس ترحیم مادرت گریه نکنی به مرگ محکومت می کنند؟! . دیروز سال مهری خانوم بود و امروز جمعه و فردا مردمان بی منطق پادگان قرار جشن دارند.

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد. 

خطی ننویسم که بلرزاند دل کسی را. 

خودم را زدم به نمی دانم که شاید مثل مثل کودکی پشت دست های مادر پناه بگیرم. 

خوب تعرفی جز حذف ا از خواب ندارد . بیدار شود ... 

آخ از این هرمونتیک درد ... آخ از دست من و خودم و خود منم و من خودم.  

پنهان همیشه در من شُکر . بزرگ بزرگوار شُکر . آرام وجودم شُکر.

دیستروفی های بدون فانتزی

خارجی.آسایشگاه.دیروز 

عجیب بود که لبخند هم می دیدم ٬ کنار ماشین سهراب فقط به حاشیه ی درد می نگریستم. 

خواب بود؟! آن همه مردان X . خوب همیشه این طور بود بیرون خودمان را می گویم خنده و گریه  

شادی و غم ... با تاکید به خودم می گفتم این دیگر فانتزی نیست ... و باز به اسرار دنیا به واقعیت برمی گشتم  

اما احمق (این را بعضی وقت ها به خودم می گفتم) آنها فانتزی هایشان از تو هم قوی تر است!!! 

دوباره برمی گردم به خود فانتزیا و حقیقت را به جای واقعیت می بینم ... 

وای اینجا مثل(زبانم از خوشحالی بند می آید) ..........زیباست 

اینجا ذهن و دنیای کودک سرزمین دوشن ها است.  

                                                                     پایان(mr.nobody)  

پ ن : دوشن موضوع فیلم یکی از دوستان است که چند روزیست درگیرش شدیم...   

در سولاریس می گویند

فضا نوردی با سفینه ی ممنوعه  و ترس البته بعد از فضانوردی . کسی گفت من که از رئیس نمی ترسم این قانون خودش است نه من  و از آن بین مهندسی با تجربه ( آشنا به زبان عربی ) حرفی زد که کسی نفهمید ،  گفت : " اشهد انک سولاریس " یکی از ترسو های منفوور ( از آنهای که همیشه چهره شان را با دستمالی به دست تصور می کنیم ) گفت : به رئیس می گویم ، مرد عجیبی هم در جواب گفت : " دینگیل اولا خودت مظنون اولی - به اتفاق آراء- دوما سولاریس مجهز به سیستم پخش زنده و مستقیم برای رئیسه ، هر چیزی که ما گفتیم شنیده " پس از این عدله برای ترسوی محترم مرد عجیب رو به همه گفت : " ترس برگشت نداشته باشید " همه گفتند شعار نده ٬ عجیب گفت : " شعار نمی دهم  کاملا علمی و قابل اثباته ، دینگیل های عزیز ما هنوز حرکت نکردیم ."

- این یک برداشت مودبانه از آن است -

می رفت خیلی نزدیک

اگر نبود می میرم 

اما برای ادامه ٬ فانتزی بودنش را  

بهتر از خودش می کشم  

و این بار شاید قسمت شد  

من او را بروم به همان جا که نبود