فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

وقایع نگاری جشنواره ی خیس

آخ اگه بارون... که نه تنها بارون که تگرگ هم گرفت ، بارید به شدت یک درد بزرگ.

تاریخ امروز همان صندلی خیس از لباس و باران ... همان ساعت ... همان صندلی سینمای عزیز

آفریقا...

اسم جشنواره رویش بود . رویش بود؟! ما که خشکیدیم...

تمام سرباز های جمعه

هنوز چند نفری بیدار بودن ، تمام سرباز های پادشاه بیهوش شدن . خدایا این همه جسد کی فکرشو می کرد شازده خانم اینقدر بی رحم باشه . اون باعث مرگ همه ی سربازا شد. اما هنوز چند نفری بیدار بودن اونا که هنوز به جمعه ی رفتن شازده خانوم اعتقاد داشتن، و به همون امید زنده موندن امروز چهارتا شنبه است. شازده خانوم توی هیچ جای قلعه نیست و فقط همون چند نفر زنده موندن. از جنگ بگم ، البته من فقط تا جایی که زنده بودم یادمه . همه مردم خوشحال بودن فکر می کردن جنگ و بردن ، شازده خانوم جشن گرفت واسه کشته شدن غول بی رحم . تمام شهر و گل داد ، گل رز سفید ، بی نهایت خوش بو بود اونقدر همه بو می کردن که بی هوش می شدن . همه بو کردن به جز چند نفری که شاهزاده خانوم دماغشون رو بریده بود. حالا اونا بودن که شهر خالی رو گل رز قرمز دادن ...

داد می زدن منتظر جمعه ی رفتنت بودیم...

راستی گفتم شازده عاشق غول بی رحم بود... عاشق قاتل جمعه ها ...