فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

دروازه ی نه ام

 

 

تمام مراحل را طی کرده بود و استاد به او گفت : نوبت تصمیم تو است . 

کاملا نمی دانست دروازه ی نه ام چیست اما از شاگرد های قبلی چیزهایی راجع به آنجا شنیده بود ٫ استاد با لحنی آرام صدا زد : دومان٫ بیا اینجا . دومان کمی تردید در چشمانش بود ٫ رو به روی استاد نشسته بود و با همان لحنی که صدایش زده بود گفت : فردا صبح قبل از طلوع خورشید می توانی به دروازه ی نه ام بروی البته باید از بطن چپ معبد عبور کنی ٫ تردید چشمانت را بیرون بریز ٫ نابودت می کند . 

انتهای شب تصمیم اش راگرفت و تردید را برای رفتن کنار گذاشت و خورجین اش را برای سفر فردا آماده کرد . کسی با او نمی آمد خودش باید می رفت حتی بدون استاد . مسیر رفتن به در وازه ی نه ام را خواب آلود طی کرد تا به آن سنگ های عجیب دروازه رسید و دوباره همان تردید رفتن یا نرفتن. روبه روی دروازه نشست تا فکر کند  

فکر کردنش خیلی طول کشید حدودا هزار سال ... 

نه از انتهای دروازه خبر داشت و نه میلی برای برگشتن   

پس روی سنگی نوشت : می روم حتی اگر چیزی بعد از آن نباشد ٬ می روم چون اگر نباشد چیزی از دست ندادم ولی اگر قطره ای از خیالم آنجا باشد و نروم دنیای بزرگی را ابلهانه از دست می دهم- 

دومان سفر را بدون خورجین ادامه داد..................  .