فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

جوجه اردک بدبخت

مرگ زیبای من در آغوشم گیر
که این اوردک زشت
به امید داستان قوی زیبا به دنیا آمد
آقای هانس کرستین اندرسون اگه می توانی اشک من را در بیاور.

دکتر پارناسوس

جادوگر شهر اوز زیر خانه ی دوروتی دست و پا می زد ٬ آلیس اشتباهی آن روز در خانه ی دوروتی بود 

آلیس فاتحانه وارد سرزمین اوز شد و دوروتی وارد سرزمین عجایب. 

آنها برای همیشه و بدون هیچ تلاشی برای فرار در سرزمین عجایب و اوز ماندند. 

گور بابای مترسکی که مغز ندارد، آدم آهنی‌ای که قلب ندارد و شیر بزدلی که شجاعتش را از دست داده‌ است . این رویای احمقانه ی کورالین بود در سیرک دکتر پارناسوس. 

مزاحمت از فاصله ی هفت متری

نمی شود . برای نیمکت پارک سایه ی جدیدی بیاید  

برای نیمکتی که یک سال سر جایش نشسته نمی شود سایه ی جدید. 

برای من که مزاحمتی به جز نگاه کردن ندارم مزاحمت از فاصله ی هفت متری نمی شود. 

مأضرط با این املا نمی شود. 

تو هم نمی شوی آن ٬ نمی شود 

اگر نبودی به کل انتظار هم نمی شود .

در باره ی این جستار مست

دلم خوابت نبرد بی هوا و ناگهان ، بی هوا .  یادت باشد گم نشوی بی من ، در دوردست ترین جای جهان ، کنار من.

حواست جمع نگاهم باشد که  نغلتد به ناکجای نگاه ی . این سرنگ پر از هوا آرام می آید در ریشه های آبی و قرمزات.

خوب دقت کن این جام آخر خالی از هوا ، فقط باده باشد .

آرام تر از من نرو همیشه بیدار ، اگر خواب بودم همیشه با آن همیشگی در خودت درد و دل کن .

دلم خوابت نبرد ، بی هوا... بی هوا...