فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

کیک هویج

دلم واسه کیک هویج مامان تنگ شده . کیک دستم بود و داشتم به اسکاتران های سیاه و شش ضلعی نگاه می کردم . هوا سرد نبود ولی شالم باید به گردنم آویزون باشه ، لبه ی پالتوی مشکیش و داد بالا و از توی کیفش یک تیکه کیک هویج در آورد خیلی با لذت شروع کرد به خوردن. 

مثل دوئل بود ، بنگ ... بنگ ، خندیدم چقدر شبیه خودم بود. کیک هویج افتاد و هر دو خندیدم ... 

می ترسیدم آخرین کیک و تو کافه 28 نخورم همین طور هم شد .

بیماری کیهان

مسیح بالای سر سرباز آمده بود . کمی تیر خورده بود حدودا صد تا ، دکتر برایش تمارض زده بود . بیماری کیهان درمان ندارد مسیح درمانش را می دانست ، آنقدر نگفت به هیچ کس که مثل کوبیده به سیخ کشیدن اش. راست می گفت پای سخن هر دسته و گروهی که بشینی راست می گویند. شام امشب دمپایی ابریست . سرباز کمی زخمی شده بود ، خیلی موضوع جدی نبود فقط دستانش ، پا و سرش قطع شده بود ، فرمانده ی محترم بالای سرش آمد و پرسید : سرباز مشکلی نداری (خوب خدا رو شکر به خیر گذشت) .

گیاهان زرد

کودکی در خرابه ها به دنیا آمد. ساعت به وقت آن روز غروب بود مایل به شب. خاک آن منطقه زرد بود و تنها گیاهی که آنجا رشد می کرد گیاهی با برگ های قرمز رنگ بود . خرابه نزدیک کوهپایه  بود ، آنجا پر از قله های آتشفشانی تازه خاموش شده ای بود که بخار از آنها بلند می شد. کودک بیست سال در آن خرابه زندگی کرد و از گیاهان قرمز غذایش را تامین می کرد. اما دیگر از غذای قرمز متنفر شده بود که تصمیم به ترک خرابه گرفت . کمی که از خانه دور شد آتشفشان زنده شد و تکه ای آتش خرابه را خراب کرد. کودک چشمانش را بست و فقط دوید ، ساعت ها و روزها دوید تا بی هوش شد افتاد . چمانش که باز شد آرام اطراف را بر انداز کرد و با تعجب دشتی سر سبز با درختانی پر از میوه و کوهایی زیبا و دریاچه ای رویایی دید. کودک رنگ سبز ندیده بود کمی جا خورد اما به خودش گفت حتما اتفاق بدی برای این سرزمین افتاده است . دور تر خانه ای زیبا دیده می شد، کودک به سمت خانه رفت اما تعجب کرد که این خانه سقف دارد . چند ساعت در خانه استراحت کرد اما راحت نبود آنجا . کودک گرسنه شده بود و چیزی پیدا نکرد ، گیاهی نزدیک خانه بود که شبیه گیاه های سرزمین خودش بود با این فرق که سبز بود. سالها کودک از همان گیاه سبز تغذیه کرد و در بیرون خانه می خوابید. تا اینکه صدای غرش کوه ها بلند شد و آتشفشان فعال. ساعت به وقت آن روز غروب بود کودک خندید . خاک آن منطقه زرد شد... 

چند نفر مازوخیست

شهر کنار ما شهریست که جمعیتی بیش از هفت میلیارد ساکن دارد.

ساکنین این شهر همه بیماری زیبای مازوخیست دارند . مثلا از سایت فروش شهر خاطراتشان را می خرند و مدتی با آنها خودشان را آزار می دهند. دیوانه های این شهر آنهایی هستند که مازوخیست نیستند. عجیب اینجاست که حاکم این شهر با تک تک درد های مردم خودش را آزار می دهد ٬ و در تمام مدت حکومت اش شب ها بیدار است و تا صبح شهر را نگاه می کند. بیمار گون همدیگر را دوست دارند ٬ از نترسیدن می ترسند . من آنجا زندان بودم به جرم فراموش کردن خاطره ی شاهزاده.

از شهر که رفتم تصمیم گرفتم مدتی را در معبد بودا به فراموشی این شهر بگذارم. بد ماجرا اینجاست که در معبد که می خواهم بروم حاکمانش مرا آزار می دهند.

به خودم قول دادم کمی شهر های سیاره های کهکشان دیگر را امتحان کنم . این هم بدون گذراندن دوره ی معبد بودا نمی شود.

لعنت به شما آقای اگر و آقای کاش

لعنت به شما آقای اگر و آقای کاش. این طور شروع کرد . توی دفترشان نشسته بود ٬ روی مبل دفتر آقای اگر و آقای کاش. دفتر فوق العاده مدرنی که می شد تمام کره ی زمین را از آنجا دید زد. البته در آنجا هیچ پنجره ای وجود نداشت . تمام دیوار ها پر از تلویزیون های عظیم بود . مردمی که آقای اگر و آقای کاش را صدا می زدند زنده در این تلویزیون ها به نمایش در می آمدند. 

به جز تلویزیون آخر که گذشته ای از بیچاره را نشان می داد . بیچاره کارمند رسمی شرکت بزرگ آقای اگر و آقای کاش است. عصبانی بود و با این جمله شروع کرد لعنت به شما آقای اگر و آقای کاش. بیچاره به عنوان کیس آزمایش انتخاب شده بود چندین هزار سال پیش . 

آزمایش این بود : هر <<اگر و کاشی>> که به زبان می آورد او را به قبل از اتفاق منتقل می کرد تا جبران کند... 

او عصبانی بود و می گفت : لعنت به شما آقای اگر و آقای کاش ٬ کاش هیچ وقت پایم را اینجا نمی گذاشتم ٬ اگر آن روز قبول نمی کردم ............