مسیح بالای سر سرباز آمده بود . کمی تیر خورده بود حدودا صد تا ، دکتر برایش تمارض زده بود . بیماری کیهان درمان ندارد مسیح درمانش را می دانست ، آنقدر نگفت به هیچ کس که مثل کوبیده به سیخ کشیدن اش. راست می گفت پای سخن هر دسته و گروهی که بشینی راست می گویند. شام امشب دمپایی ابریست . سرباز کمی زخمی شده بود ، خیلی موضوع جدی نبود فقط دستانش ، پا و سرش قطع شده بود ، فرمانده ی محترم بالای سرش آمد و پرسید : سرباز مشکلی نداری (خوب خدا رو شکر به خیر گذشت) .
فانتزی ترسناک نه
فانتزی دردناک