فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

سوپ و صبحانه به اضافۀ شکلات های تلخ

دهانم خشک شده بود . هوای سیاره به شدت گرم شده . برای اولین بار بود که پشت دوربین نمی رفتم ، مثل جراحی که دستانش می لرزید و ... خلاء عجیبی است ، نقاش روبه رویم نشسته بود حالم خیلی بد تر از خانم میر مازاد شده ... کلاغ هم که نیستم صدایم را همه بشنوند ...

شاهزاده هم که این روزها برایم مرده و آزارم می دهد . هی هم با دست احترام می گذارم مبادا فردا گند بزنم . همه چیز خوب پیش می رود من باز نمی فهمم.  برای باران نیمه شب بانجو ندارم ، خوب خیس می شوم ...


نظرات 4 + ارسال نظر
هدیه یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:24 ب.ظ

وااااااااای نگو از زیر بارون بودن

امروز ۴ ساعت زیرش بودم

هدیه دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ق.ظ

آآآآآآآآآآره رو کاغذ هم میشه ساز زد هم داد

حتی کشت

حتی رقصید

آزادی

همین یک نقطه

هدیه دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ

دیوار رو ترمیم کردم

نمیشه منظر آجر شد

بـــانـــــــوی اجــــــــاره ای جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:36 ب.ظ http://wf.blogfa.com/

حالا چرا ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد