فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

تحلیل فانتزیک

«سه چیز برای جوامع جهان سوم مضر است : 

دمکراسی و سلف سرویس» -استاد س س- 

 

 

پ ن : از استاد درباره ی مورد سوم سوال پرسیده شد استاد پاسخ فرمودند همان دوتا کافیست

باز آمد بوی ماه ...

تصویر عجیبی است باد پاییز و همه ی شهر  

می بینم این بازی شیطان فرشته ی ابر و خورشید 

برای گریه کردن وقت زیاد است اما پاییز مثل همان باد می رود 

تصـــــوّر می کنم برگ پیری شدم که سالها به شاخه ای خشک است 

آن باد پاییز که مرا مثل قالیچه ی سلیمان می برد همان جای خوب ٬ کدام پاییز می وزد!؟ 

هندوانه ی شیرین رسیده

خیابان به اندازی گرگ و میش گنگ بود . چند شب است کارم دیر تمام می شود و هنگام برگشت گربه ای مرموز تعقیبم می کند ٬ فقط دنبالم می کند و وقتی برمی گردم و نگاهش می کنم سرش را به کاری بیهوده در خیابان بند می کند . این اواخر کارمان شده بود ٬ من و شریکم و اسد از شرکت تا پارک پیاده برویم . تا این که دیشب مجبور شدم تنها برگردم . 

 رضا شریکم به بیماری سختی دچار شده ٬ گلویش به اندازه یک هندوانه ی شیرین رسیده باد کرده است . گربه و بیماری نمی دانم ولی بی ربط به هم نیست ٬ دقیقا بعد کشف رابطه ی بین گربه و بیماری زندگی این چند ساعتم مختل شده . 

درب های شرکت را قفل زدم چراغ را خاموش کردم و درب شرکت را بستم. ثانیه ای نگذشت که روبه روی شرکت صدای ترمز ماشین سکوت آن وقت شب را قطعه قطعه کرد و صدای هم همه ی مردم به فضا اضافه شد ٬ نزدیک تر شدم  

- پیر مرد بی چاره 

گلویش مثل هندوانه ی شیرین رسیده ٬ باد کرده بود که اگر این یک فیلم ترسناک بود باید آن گربه اکنون در صحنه حظور می داشت که هر چه منتظر ماندم نیامد  

ترسیده بودم چشمانم را بستم که صدای گربه تاریکی پشت پلک هایم را قطعه قطعه کرد ٬ چشمانم را باز کردم تمام مردم خیابان گلویشان باد کرده مثل هندوانه ی شیرین رسیده  

در یک لحظه گربه همون گربه ی چند روز پیش و دیدم وسط خیابان بودم نفهمیدم  

صدای ترمز ماشین سکوت شب رو قطعه قطعه کرد ٬ سفید شد کم کم همه جا ٬ یهو درخت سیب آدم و حوا رو دیدم اومدم دوباره بچینم اش دوباره همه جا سفید شد مهتابی بیمارستان بود و سفیدی لباس دکتر می خواستم بگم چی دیدم که صدای پرستار اومد 

- آقای دکتر گلوش ٬ گلوش داره مثل هندوانه ...  

دستم سیب بود این و مطمئن بودم... 

  

سال گذشته در مارین باد

 

 

دومان کنار گوی آب ایستاده بود و من نزدیک شدم و نزدیکتر ٬ هر چه قدر با او صحبت می کردم مرا به خاطر نمی آورد . برایش تعریف کردم مثل همین روزها در باغ مارین باد بود که خلقش کردم 

با تمام حرارتم داخل آب پریدم و آرزو کردم کاش می توانستم روی آب راه بروم (یافتم ٬ یافتم ) آره این دقیقا بهانه ی خلق تو بود . 

می دانم کم کم یادت می آید پیر بابا کیست ؟ یا آن باغ کجاست ؟  

دومان آخرش بهت گفتم فریبا خود شیطان بود ؟  اصلا فهمیدی انسان های احمقی مثل باز پرس٬ آدمهای خوبی هستند ؟! یا دکتر بی چاره ... 

فکر کنم کم کم یادت بیاد من کیم. من خالق تو ام و تو مهمترین شخصیت داستان های من. 

 

سال گذشته در مارین باد و یادت هست.[این صدای خروپف کیه داره عصبیم می کنه ]