دومان کنار گوی آب ایستاده بود و من نزدیک شدم و نزدیکتر ٬ هر چه قدر با او صحبت می کردم مرا به خاطر نمی آورد . برایش تعریف کردم مثل همین روزها در باغ مارین باد بود که خلقش کردم
با تمام حرارتم داخل آب پریدم و آرزو کردم کاش می توانستم روی آب راه بروم (یافتم ٬ یافتم ) آره این دقیقا بهانه ی خلق تو بود .
می دانم کم کم یادت می آید پیر بابا کیست ؟ یا آن باغ کجاست ؟
دومان آخرش بهت گفتم فریبا خود شیطان بود ؟ اصلا فهمیدی انسان های احمقی مثل باز پرس٬ آدمهای خوبی هستند ؟! یا دکتر بی چاره ...
فکر کنم کم کم یادت بیاد من کیم. من خالق تو ام و تو مهمترین شخصیت داستان های من.
سال گذشته در مارین باد و یادت هست.[این صدای خروپف کیه داره عصبیم می کنه ]
حال می کنم که حال کنی با همه چی
مارین باد را نمی دانم!ولی سال گذشته در آزاد شهر را خوب یادم هست و مردی که می خواست بسازد!خودش،رویاهایش و دومانش را!و اگر چه آن وسط ها گیر کرد ولی بعدها همان گ گیر شد گ گری دریم(Gray dream)
فضای جدید فوق العاده ست
همچنین گفت و گوها
فک کنم داری به فانتزی موعود نزدیک میشی
در سایت بنده هیچ فانتزی عاشقانه ای یافت نمی شه؛ البتْ اگه مفهوم فانتزی اوونی باشه که در فرهنگ لغات و فرهنگ مرسوم اومده. در سایت پابرهنه تا ماه هرچی می خونید عاشقانه هایی محکم و استخون دار می خونید، و اگه باهاشون ارتباط برقرار می کنید به این دلیله که عاشقانه ها فانتزی و از روو شکم سیری نیستن و شما هم خواننده ی فانتزی و لذت جوویی نیستید. اگه ارتباط برقرار می کنید به این خاطره که عاشقانه ها از لابه لای غم و درد و اندوه گذشتن و شما هم حتمی با غم و درد و اندوه غریبه نیستید...
( یاد ندارم اینقدر برای کسی نوشته - کامنت گذاشته باشم )
از حضورتون ممنونم
این دومان آخرش ، دودمان ما را به باد می دهد ، در مارین یا جایی ولو هرجاش ..