فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

لوبیای سحر آمیز

*لوبیای سحر آمیز را به من داد *. خیلی تعجب نکردم چون چندین ورژن اش را دیده بودم . اما برای اطمینان باز هم پرسیدم . " ببخشید این لوبیا خواص لوبیا هایی که فیلم اش را دیدیم دارد"

خنده ی تمسخر آمیزی کرد و گفت : فیلم ها همه چیز را نمی گویند . کمی گیج شدم پرسیدم :" ببخشید آن بالا ، یعنی وقتی رفتم بالا ،  چه جوری بگم ، اون بالا هنوز هم یک غول با مرغ تخم طلا و چنگ طلا هست"

جواب داد " ابله مثل تو ندیدم ، لوبیا را به تو نمی فروشم"

جا خوردم وگفتم " من حرف بدی نزدم " . پیرمرد نگاهی به من کرد و راهش را گرفت و رفت ، داد زدم برگرد من به آن لوبیا احتیاج دارم ، ایستاد و گفت : تخم طلا وجود ندارد اگر داشت خودم لوبیا را می کاشتم و بالا می رفتم. " پس این لوبیا به چه درد می خورد" پیرمرد در حال انفجار بود ،  برگشت گفت : " میل بالا رفتن نداری و گر نه سوال نمی پرسیدی "

" لوبیا مال خودت ولی خواهش می کنم بگو به چه درد می خورد؟ " ، " نه " ، حالا من دیگه عصبانی شدم  و باصدای بلند گفتم :" چرا ؟ " ، گفت : " ابله مثل تو ندیدم ، تا حالا هر کسی رفته بالا دیگه بر نگشته ، من هم نمی دونم "

گفتم " تو چرا تا حالا بالا نرفتی " . دستش را داخل جیبش کرد و لوبیا را در آورد.*لوبیای سحر آمیز را به من داد* و گفت :" مال تو " گفتم :" بدردم نمی خورد"

گفت :"" به اولین نفری که رسیدی لوبیا را بفروش"".

فاطیما

اگر نبود زمین چیزی کم داشت ٬ دیگر گرد نبود ٬ مسطح بود٬  

بعد او زمین غم باد گرفت و کروی شد ٬ بعد او آنقدر مرد سکوت در چاه 

داد زد که زمین مثل بادکنک باد شد و بعد او ٬ آنقدر زمین پی مقبره اش می گردد 

که آخر گم می شود در خیابان راه شیری... 

مثل E.T

موجود فضایی مثل اش ندیدم  

تا حالا ده دفعه خواب اش و دیدم ، یک دوچرخه که جلوش سبد داره و E.T توی اون نشسته. 

پا می زدیم تا از زمین بلند بشیم ، ...سریع تر پا بزن دارن میرسن...  

موجودی که نه از زیبایی بهره برده نه از زشتی ، با اون چشمهای باباقوریش و اون نگاه مضحک اش برمی گرده به زمین نگاه می کنه و بعد به آسمون ... 

 صداقت تو همون چشای مضحک اش موج می زنه 

 دوست داشتن اش هم فقط مثل خودشه 

من هم مثل E.T دوسش دارم 

نان آن سالها

هر اسطوره ای که داشته باشی یک روز ٬ یک جا گند می زنه... 

ولی دنیات وام دار کهنه خاطرات اسطوره هاته  

 البته وقتی فکر می کنی می بینی یک تراژدی دو طرفه است

تراژدی سقوط نقش اول خودت و سقوط تراژیک اسطورهات

به هر حال تو نان آن سالها را می خوری که دنیای خودت را داشتی

و سیر مسموم روزمرگی هنوز تو را عضو ثابت دنیا نکرده بود،

"ولی از همه ی این حرفا که بگذریم همین فانتزی و عشق است 

 زیتون پروده ای رو که دارم می خورم عشق است٬  

نان آن سالها را عشق است..."   

نان آن سالها را عشق است...

پنجره

به پنجره نگاه می کرد ٬ عادت اش شده بود ٬ از خیلی وقت پیش ٬ آبی هروز از وسط خیابون رد می شد ٬ اون موقع سفید سر ساعت ۹ صبح و ۹ شب می دوید کنار پنجره که رد شده آبی رو ببینه خودش می گفت این بهترین عکسیه که تا حالا دیده دقیقا چهاشنبه ساعت ۷ شب بود نارجی به سفید تلفن زد و گفت باید برگردی واسه ۸ بلیت رزرو کردیم ٬ مونده بود ٬ خدایی سخت بود ٬ ساعت ۹ رو باید چه کار می کرد . 

به پنجره نگاه می کرد ٬ عادت اش شده بود ساعت ۹ که میره سر کار به اون پنجره ی تیره نگاه کنه البته سریع و زیر چشمی ٬ شب هم ۸ کارش تموم می شد و ساعت ۹ از زیر اون پنجره تیره رد می شد خودش  می گفت مثل یک عکس زیباست تصویر دو دست روی پنجره و صورتی همیشه مات ٬ آبی اون روز ٬ دقیقا چهارشنبه ساعت ۷ کارش تموم شد و لی وایستاد ۸ راه بیفته که ساعت ۹ از اونجا رد بشه ٬ اون تصویر عوض شده بود ٬ عادت شده بود هروز نگاه می کرد شاید اون عکس و دوباره ببینه ٬ زمستون شد پنجره ی تیره بخار گرفته بود و انگار یک چیزی هم روی پنجره نوشته شده بود این بار هم رد شد و باز پنجره خالی بود 

از وقتی برگشت هر شب به پنجره نگاه می کرد ٬ سفید و می گم ولی دیگه داشت نا امید می شد زمستون شده بود پنجره بخار گرفته بود به خودش قول داد برای آخرین بار به پنجره نگاه کنه ولی قبل اش رو پنجره نوشت : 

دیگه پنجره ها هر کار دلشون بخواد می کنن