فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

قالیچه ی پرنده

روی قالیچه ی پرنده نشسته بود و لنگر روی ماه خیس انداخت و تصویر عجیبی از تعلق زنجیر وار در امتداد حلقه های خیس هلال دید ، لحضه ای نگاه به زحل و قوس و قزح ... 

شگفت ماند ، هوایی شد و دوباره دست اش روی لنگر قالیچه می لغزید ... می لغ ...

شه پر شاه هوا اوج گرفت --- شهر را دید و بر او ماند شگفت 

سوی بالا شد و بالاتر شد --- راست با مهر فلک همسر شد 

لحظه یی چند بر این لوح کبود --- نقطه ای بود و سپس هیچ نبود

هوم

کمی هوم می نوشم و کلون در ورجمکرد را می زنم ٬ آنقدر می کوبم تا راه ام دهند  

--خواهش می کنم در را باز کنید ٬ استاد کوارسمن و...

فانتزی بت ها

چه احمق انسانی که بر گزیند خدایی مثل خدای پلاس در خانه های گذشتگان  

خدایی که در دل ات نمی رود ، جای نمیگیرد در کلاسور ات ،  گوشه ی دفترت 

خدایی که می دانی همیشه یک جاست ... خدایی که می دانی کجاست.(؟).(!) 

پل

مسافر کوچولو پایه باش فقط تا صبح روی تمام پل های شهر قدم بزنیم تا کمی آرام شویم 

مسافر کوچولو : پل های شهر شما خیلی کمه 

هر پل را صد بار بریم ٬ کمه؟؟؟ 

مسافر کوچولو : خیلی٬خیلی...

پاییز

چه فانتزی بنفش ای است دوستی پاییز و پرستو ٬ کاش به خاطر کریسمس هم که شده یک شب کنار هم می ماندند