از ازل مهـرت پــریشــانم نمود
عشقت آتش بود و ویرانم نمود
تا که جــان را با تنم آمیختنــد
داغ وصــلت بر دلــم آویختنــد
هر زمان روزم به شب ، شب روز شد
هــــر تـــرانـه در فــــراقت سوز شـــــد
بر دلم گفتی که باید خوار شد
تا که در کوی عزیزان یار شد
گفتی از طوفان و باران چون گذشت
تــــا توان بر مــرکب یــــاران نشست
تـــا سحر جز یـــاد تو یادی نبود
خواب را با چشم من دشمن نمود
سالها را در پی وصلت شـــدم
عاقبت محکوم بر فصلت شدم
دل بـــه امیــــد وصالت می تپید
جسم با سودای تو جان می خرید
چشمها در انتظارت خیره ماند
قلب از هجران رویت تیره ماند
اشک ، باران شد به دامانم گریخت
رشتـــه ی امیـــد را هر دم گسیخت
دفتر شـــادی زهجرت بستــه شد
بلبل از بیهوده خواندن خسته شد
شمع ، چون پروانه را بیگانه دید
بر وجودش بی صـــدا آتش کشید
با هــــزار امیــــد بر کویت شـــدم
یک زمان سرگشته ی رویت شدم
هــــر زمان از دیگری پیشی گـرفت
هر کسی در این جهان کیشی گرفت
آه در شهــــر دلت تنهــــا شــدم
عاقبت سرگشته ای رسوا شدم
نـــاامید از مأمنم بـاز آمدم
در پی زنـــدانی راز آمـــدم
رفت جان از تن ،تنم بیمار شد
دل زدستم رفت چون بی یار شد
چشم دیــــدار تن بیمــار من
شادیت بود و نمود آزار من
روز و شب دامن بـــدین آتش زدی
هرکه در راه تو شد ، راهش زدی
رفتــم و دیگر ندادم دل به کس
هیچکس یارم نشد جز با هوس
رفتم و محرم به نامحرم شدم
با دل هر بیـــدلی همـــدم شدم
ارمغانی زین سفر حاصل نشد
جز غم هجران کسی با دل نشد