(50)...

در گذر از عاشقان رسيد به فالم
دست مرا خواند و گريه كرد به حالم

روز ازل هم گريست آن ملك مست
نامه تقدير را كه بست به بالم

مثل اناري كه از درخت بيفتد
در هيجان رسيدن به كمالم

هر رگ من رد يك ترك به تنم شد
منتظر يك اشاره است سفالم

بيشه شيران شرزه بود دو چشمش
كاش به سويش نرفته بود غزالم

هر كه جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از كه بنالم


پ.ن:فاضل نظری

(49)...

اینجا برای از تو نوشتن هوا كم است
 دنیا برای از تو نوشتن مرا كم است
اكسیر من نهاینكه مرا شعر تازه نیست
 من از تو می نویسم و این كیمیا كم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
 با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
 دریا كه از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
 ای كاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین كه منم بردبار نیست


پ.ن.1:محمد علی بهمنی

پ.ن.2:تو را ای اهورامزدا می پرستم. که قانون اشا را بنیاد نهادی. که آب و گیاهان و روشنایی را آفریدی. که جهان و همه نعمت های را نیک آفریدی_ میستایم روان یلان و پهلوانان و مردان و زنان نیک اندیشی که با وجدان نیک بر ضد بدی ها بر میخیزند_ میستاییم مردان و زنان نیک اندیش و جاودان را که همواره با منش پاک زندگی میننکد و همواره سودرسان هستنند.

درود بر شما دوستان عزیز:
نوروز باستانی را به شما شادباش میگویم.

اورمزد روز از فروردین ماه سال 3749 زرتشت برابر با 1/1/1390

(48)...

چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون اینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم 


پ.ن:حسین منزوی

(47)...

اکنون کجايی ای خود ديگر من؟

ايا در اين سکوت شب بيداری؟

بگذار نسيم پاک تپش و مهربانی جاودانه ی قلبم را به تو برساند.

کجايی ای ستاره زيبای من؟

تيرگی زندگی مرا در اغوش کشيده و اندوه بر من چيره گشته است.

لبخندی در فضا بزن؛ که خواهد رسيد و مرا جانی دوباره خواهد داد!

از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمايتم خواهد کرد!

کجايی ای محبوب من؟

آه ؛ چه بزرگ است عشق!

و چه بی مقدارم من!


پ.ن:جبران خلیل جبران

 

(46)...

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند


پ.ن:فاضل نظری

(45)...

بیا، مرو ز کنارم، بیا که می میرم

نکن مرا به غریبی رها که می میرم

توان کشمکشم نیست بی تو با ایام

برونم آور از این ماجرا که می میرم

نه قول هم سفری تا همیشه ام دادی؟

قرار خویش منه زیر پا که می میرم

به خاک پای تو سر می نهم ، دریغ مکن

زچشم های من این توتیا که می میرم

مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی من،

به سوی برکه آخر شنا ، که می میرم

اگر هنوز من آواز آخرین توام

بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم

برای من که چنینم تو جان متصلی

مرا ز خود مکن ای جان جدا ، که می میرم

ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم

به مهربانی آن چشم ها که می میرم

 

(44)...

از ازل مهـرت پــریشــانم نمود

عشقت آتش بود و ویرانم نمود

تا که جــان را با تنم آمیختنــد

داغ وصــلت بر دلــم آویختنــد

هر زمان روزم به شب ، شب روز شد

هــــر تـــرانـه در فــــراقت سوز شـــــد

بر دلم گفتی که باید خوار شد

تا که در کوی عزیزان یار شد

گفتی از طوفان و باران چون گذشت

تــــا توان بر مــرکب یــــاران نشست

تـــا سحر جز یـــاد تو یادی نبود

خواب را با چشم من دشمن نمود

سالها را در پی وصلت شـــدم

عاقبت محکوم بر فصلت شدم

دل بـــه امیــــد وصالت می تپید

جسم با سودای تو جان می خرید

چشمها در انتظارت خیره ماند

قلب از هجران رویت تیره ماند

اشک ، باران شد به دامانم گریخت

رشتـــه ی امیـــد را هر دم گسیخت

دفتر شـــادی زهجرت بستــه شد

بلبل از بیهوده خواندن خسته شد

شمع ، چون پروانه را بیگانه دید

بر وجودش بی صـــدا آتش کشید

با هــــزار امیــــد بر کویت شـــدم

یک زمان سرگشته ی رویت شدم

هــــر زمان از دیگری پیشی گـرفت

هر کسی در این جهان کیشی گرفت

آه در شهــــر دلت تنهــــا شــدم

عاقبت سرگشته ای رسوا شدم

نـــاامید از مأمنم بـاز آمدم

در پی زنـــدانی راز آمـــدم

رفت جان از تن ،تنم بیمار شد

دل زدستم رفت چون بی یار شد

چشم دیــــدار تن بیمــار من

شادیت بود و نمود آزار من

روز و شب دامن بـــدین آتش زدی

هرکه در راه تو شد ، راهش زدی

رفتــم و دیگر ندادم دل به کس

هیچکس یارم نشد جز با هوس

رفتم و محرم به نامحرم شدم

با دل هر بیـــدلی همـــدم شدم

ارمغانی زین سفر حاصل نشد

جز غم هجران کسی با دل نشد

(43)...

پاییز که می شود

انگار از همیشه عاشق ترم

در تمام طول پاییز

 نمناکی شب ها را

با تمام منفذهای پوستم

لمس می کنم

وچشمانم همه جا

نقش دیدگان تورا جستجو می کند

پاییز که می شود

همراه برگها رنگ عوض می کنم

زردو نارنجی می شوم و

با باد تا افقی که چشمانت

درآن درخشیدن گرفت

پیش می روم

و مقابلت به رقص درمی آیم

تا آن جا که باور کنی

تمام روزهایی که از پاییز گذشته

تا به امروز

همراه عاشقت بوده ام

پاییز که می شود

بی قراری هایم را در باغچه کوچکی

می کارم و آرام آرام

قطره های باران را

که روزهاست در دامنم جمع کردم

به باغچه می نوشانم

میدانم تا آخر پاییز

تمام بی قراری هایم شکوفه خواهد داد

و با اولین برف زمستان

به بار خواهد نشست

پاییز که می شود

بی آنکه بدانم چرا

بیشتر از همیشه دوستت دارم

و بی آنکه بدانی چرا

دلم بهانه ات را می گیرد

وپاییز امسال....

عشق جنس دیگری دارد و

معشوق خواستنی تر است...

کاش می دانستی!

(42)...

بسوزان مرا

شعله پرشرر

تنم عاشق سوختن و ساختن است

بیا این وجود عطشناک را

به سودای آهت

آتش بزن

بیا مست کن هوشیاریم

بیا با نوایم

هم آهنگ شو

بسوزان لب تشنه ام

با لبت

بکن شعله ور هستی و پیکرم

بسوزان بسوزان مرا با نگاه

نگاهی که سرشارناگفته هاست

لبالب پر از حسرت آتشم

پر از حس زیبای پروانگی

تو شمعم بشو

با شررهای ناب

بیا وچنین سوختن را ببین


پ.ن:سینه مالامال درد است

ای دریغا 
           مرهمی ....

(41)...

با همه ی بی سر و سامانی ام
 باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
 در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
 آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
 دیرزمانی است که بارانی ام
 حرف بزن حرف بزن سالهاست
 تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها... به کجا می کشی ام خوب من؟
ها... نکشانی به پشیمانی ام

(40)...

این ترانه بوی نان نمی دهد

بوی حرف دیگران نمی دهد

سفره ی دلم دوباره باز شد

سفره ای که بوی نان نمی دهد

نامه ای که ساده و صمیمی است

بوی شعر و داستان نمی دهد:

...با سلام و آرزوی طول عمر

که زمانه این زمان نمی دهد

کاش این زمانه زیر و رو شود

روی خوش به ما نشان نمی دهد

یک وجب زمین برای باغچه

یک دریچه آسمان نمی دهد

وسعتی به قدر جای ما دو تن

گر زمین دهد زمان نمی دهد

فرصتی برای دوست داشتن

نوبتی به عاشقان نمی دهد

هیچ کس برایت از صمیم دل

دست دوستی تکان نمی دهد

هیچ کس به غیر نا سزا تو را

هدیه ای به رایگان نمیدهد

کس ز فرط های و هوی گرگ و میش

دل به هی هی شبان نمی دهد

جز دلت که قطره ایست بیکران

کس نشان ز بیکران نمی دهد

عشق نام بی نشانه است و کس

نام دیگری بدان نمی دهد

جز تو هیچ میزبان مهربان

نان و گل به میهمان نمی دهد

نا امیدم از زمین و از زمان

پاسخم نه این، نه آن... نمی دهد

پاره های این دل شکسته را

گریه هم دوباره جان نمی دهد

خواستم که با تو درد دل کنم

گریه ام ولی امان نمی دهد...

(39)...

این روزها آنقدر حسود شده ام

که به آیینه ای که هرروز

نگاهت را در خود تکرار می کند

حسادت می کنم

و به دستگیره دری که

هرروز بارها

بر دستان تو بوسه می زند

این روزها آنقدر دچار حسادتی جانکاه شده ام

که به چشمان تمام کسانی که

قامت تورا در چارچوب نگاه خود

ترسیم می کنند هم

حسودی ام می شود

و به کودکی که

عطر نفس های تورا

هنگامی که بوسه بارانش می کنی

می نوشد

این روزها من مانده ام و اینهمه حسادت

وحسرت لحظه هایی که

بدون درآغوش کشیدنت می گذرد

(38)...

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
 این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
 گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار ایدم این گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
 من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
 به گل روی تواش در بگشایم ورنه
 نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
 گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
 بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
 با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
 هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
 نه همین نقش گل و مرغ نیارم بی تو
 دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
 غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

..............................................................................

                 

(37)...

 تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
 آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
 با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
 او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
 من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
 تا کور سوی اخترکان بشکند همه
 از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم
 با وامی از نگاه تو خورشید های شب
 نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
 هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
 تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
 تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
 شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

پ.ن:سال نو همگی مبارک.امیدوارم سال خوبی داشته باشید.سرشار از سلامتی و موفقیت

(36)...

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

پ.ن:امروز  اولین سالروز احداث وبمه...یه سالی میشه که شعرایی که دوست دارمو تو وب میذارم.دوست دارم نظرتونو راجع به وبم (به طور کلی )بدونم.قول میدم ترتیب اثر بدم.

 

(35)...

هوای لحظه هایم بارانی که می شود

چشمهایم بارش یکدست باران را

چنان دنبال می کند

که گویی درنمناکی نفس های قطره هایش

ردی از نگاههای ساکت تورا

جستجو می کند

لحظه های عاشقی ام وقتی بارانی می شود

سراسر خواهش می شوم

برای گرفتن دستانت

زیر چکه کردن بی بهانه ای که

بی دلیل آغاز می شود

و لحظه ای بعد پایان می یابد

باران بی قراری هایم که باریدن می گیرد

سکوتی عاشقانه لبهایم را

به خاموشی دعوت می کند

و نگاه هایم شررهای عشق را

پشت پلک های خیسم پنهان می کند

باران که می بارد

تنها چیزی که لذت شکوه بارش را

کامل می کند

نگاهی است که بی هوا

از چشمان آفتابی ات

به دیدگان مشتاق من

می نشیند

و حس از همیشه عاشق تر بودن

چنان سراغ ثانیه هایم را می گیرد

که همچون قطره های باران

سبکبال و پر التهاب

برآستان حضور همیشه مهربانت

فرود می آیم

امروز من می بارم

و با قطره قطره این باران

جاری می شوم

تا لحظه ای که

سرتاپای وجودت را بوسه باران کنم

(34)...

گر چه نادانم
هنوز اَندرخم ِ یک کوچه ام!
باز من ننشسته ام
از راه ِ جان فرسای تو.
راه در پیش است و من
نالان و گریان در رهم
آب ِ دیده
شبنم ِ گُلهایِ سرخ ِ راه ِ تو.
دیده گانم در ره ِ عشقت
اگر بی سو شود
چشم ِ دل می دوزم آخر
بر رخ ِ تابانِ تو.
می نشانم مُهرِ داغ ِ عشق را
من بر دلم
چون شقایق، تا شوم لایق
برای باغ ِ تو.
جسم ِ من از خاک و روحم از اَبَد
این هر دو را
می کنم من پیشکش
اندر خرید ِ ناز تو!
عقل را همچون پیاله
من تلنگُر می زنم
شاید آخر بشکند
ظرف ِ شراب ِ ناب ِ تو.
در نهایت
لحظه ای گر بازماندم از سفر
قلب ِ من همچون کبوتر
در کمند ِ دام تو!

(33)...

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

(32)...

صدایم کن

مرا به نام بخوان

مرابا زیباترین واژه عاشقانه

صدا بزن

بگذار با حرف حرف نامم

که بر زبان تو جاری می شود

تمام وجودم غرق در حسی ناشناخته شود

مرا صدا کن

با عاشقانه ترین حس

روحم را پرواز ده

خلاصم کن از تردیدناشناخته ای که

گاه به گاه سراغ لحظه هایم را می گیرد

عطر نفس هایت را

بر من بنوشان

بگذار مست شوم

مست تر از همیشه

خرابم کن

نگاهم کن

در مستی سکرآور چشمانت

غرقم کن

و به لبهای مشتاقم

اجازه سجده بر چشمانت را بده

بگذار در عشق بازی لب من و

گونه های تو

من و تو تنها نظاره گر باشیم

یکبار برای همیشه

صدایم کن

یکبار عاشقانه تر از همیشه

بگذار تمام واژه های گمشده

در مقابل دیدگانم ردیف شوند

و من انتخاب کنم

که با کدامین واژه تازه شکفته

جوابت را دهم

وقتی صدایم می کنی

تازه می شوم

و مناره های همه مساجد

بر روشنی دیدگانم رکوع می کنند

صدایم که می کنی

متولد می شوم

مانند روز اولی که از مادر زاییده شدم

و تو با حریر نگاه مخملیت

مرا قنداق خواهی کرد

صدای تو مرا خواب می کند

و من در خواب تنها به دنبال رد پای تو خواهم گشت

تا بتوانم تا ته دنیا

قدم به قدم همراهت باشم

صدای تو

روح سبز ناشناخته ای بر من می دمد

و من بی آنکه بدانم چرا

با طنین صدایت

عاشق می شوم

و چون دخترکان نوجوان

سرخی گونه هایم را به رخ آیینه ها می کشم

این روزها مدام منتظرم

که باز با همان آهنگ آشنا

صدایم کنی

و من با نگاهی مشتاق تر

تو را به جشن تولد دلدادگی هایم

دعوت کنم

(31)...

ا ین عشق ماندنی
این شعر بودنی
 این لحظه های با تو نشستن
 سرودنی ست
این لحظه های ناب
 در لحظه های بی خودی و مستی
 شعر بلند حافظ
تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
 این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
 اینک به خاک پای تو می سایم
 کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
 من پکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگم آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
 این تیره روزگار
 در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
 در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
 بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
 غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
 کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
 این شعر ماندنی
 این شور بودنی
این لحظه های پرشور
 این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست