فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

چند نفر مازوخیست

شهر کنار ما شهریست که جمعیتی بیش از هفت میلیارد ساکن دارد.

ساکنین این شهر همه بیماری زیبای مازوخیست دارند . مثلا از سایت فروش شهر خاطراتشان را می خرند و مدتی با آنها خودشان را آزار می دهند. دیوانه های این شهر آنهایی هستند که مازوخیست نیستند. عجیب اینجاست که حاکم این شهر با تک تک درد های مردم خودش را آزار می دهد ٬ و در تمام مدت حکومت اش شب ها بیدار است و تا صبح شهر را نگاه می کند. بیمار گون همدیگر را دوست دارند ٬ از نترسیدن می ترسند . من آنجا زندان بودم به جرم فراموش کردن خاطره ی شاهزاده.

از شهر که رفتم تصمیم گرفتم مدتی را در معبد بودا به فراموشی این شهر بگذارم. بد ماجرا اینجاست که در معبد که می خواهم بروم حاکمانش مرا آزار می دهند.

به خودم قول دادم کمی شهر های سیاره های کهکشان دیگر را امتحان کنم . این هم بدون گذراندن دوره ی معبد بودا نمی شود.

نظرات 6 + ارسال نظر
هدیه پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

آآآآآآآآآآآآخ منم تو این شهر بودم

راستش اصلا با مردمش

حتی با شاهش مشکل نداشتم

خیلی خوب بود

بعضی شبا تا صب با هم راجع به خاطرات تلخمون حرف می زدیم

اشک می ریختیم

از پشت اشکا می خندیدیم

دیوونه های این شهر تنها دیوونه هایی بودن که شبیه من نبودن

مثلا دوست نداشتن با سرشون راه برن

یا

یا چیزا و کسایی که دوست دارن رو از عشق بکشن

اما

۱ ماموریت واسم پیش اومد

از همشون خدافظی کردم

هنوزم روحم داره تیکه تیکه میشه که اونجا نموندم

اما تاجایی که یادمه

هیچ وقت هیچ وقت کسی شبیه تو توی زندان نبود

باور کن

نبود

نبود

نبود





هااااااااااااااااخ

چقدر جدیدا حرف می زنما

این مال سکوت بیش از حده

که نا بجا می ترکه

فک کنم

دلم گرفته باشه


مطمئنی من اونجا زندانی نبودم...؟!!!!!!!!!!!!!!!!
به هر حال اگه اونجا هم زندان نبودم توی این بدن خاکی که زندانیم..
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک.. چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم.
<<دیوونه های این شهر تنها دیوونه هایی بودن که شبیه من نبودن>>
خیلی این جمله و قشنگ گفتی ... چند دقیقه داشتم می خندیدم ٬ همین ظرافت های صادقانه ی نوشته هات و دوست دارم...
و اینکه اولا زیاد حرف نزدین و اختیار دارید و ... از این حرفا..
دوما جبران می کنم میام کلی روی دیوار گلی با گچ سفید می نویسم..

خوب باشی.
یا علی.

هدیه سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام

خوبی؟

نه علی جان اصلا ناراحت نشدم و نمی شم هیچ وقت

آدم همیشه باید زیر بار نقصاش بره تا بتونه بهتر باشه

اما من معذرت خواستم

چون این شعر استاد شاملو فوق العاده است

من که با خوندنم زیر سوال بردمش

با تپق هام

اما این 1 یادگاری بود

واسه 1 دوست که ازم خواسته بود این شعر رو یخونم

وگرنه من که میدونم

نه صدام خوبه

نه شعر رو خوب خوندم

نه آدم حرفه ای هستم


به هر حال بازم ممنونم از راهنمایی هات

اینکه تو اکثر کارای هنری خبره ای

خیلی لذت بخشه


شاد و آروم باشی

هدیه چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ب.ظ



قسمت نظرخواهیم فیلتر شده انگاری

از هرکی کمک خواستم نتونست کمکم کنه

مواظب باش فکر کنم خودمون و هم فیلتر کنند .
می خواستم راجع به کامنتت تو وب خودت جواب بدم که نشد()
چند روز هم که تهران سر کارم فرست رفتن تو اینترنت هم نداشتم.
الان هم اومدم دانشگاه خاجه نصیر سواستفاده کردم رفتم تو بلاگم.
باور کن اگه نظر دادم راجع به صدا واسه این بود که دیدم بیس یک صدای خوب و واسه نریشن داری و الا جرعت افاضه فضل به خودم نمی دادم.


خیلی خوب باشی.
یا علی.

هدیه جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ق.ظ http://hedievs.mahblog.com/

سلام بازم منو درس جدید

خیلی از دست قسمت نظرام عصبانی شدم

نتونستم جلو خشمم رو بگیرم

حسام دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ق.ظ http://www.notefalse.lbogfa.com

ساکنین سرزمین سکوتن پس رفیق.../
راستی این عکس پایینت خیلی باحاله ها.../

بزچران پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ب.ظ http://www.goatherd.blogfa.com

من جای شما بودم دوره ی معبد بودا را هرچه سریعتر میگذراندم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد