فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

جنگ

آخرین بار وبلاگش رو چک کرد هیچ کامنتی نبود ، از وقتی سفید و سیاه متحد شدند بر علیه خاکستری ها بازدید های روزانه اش کم شده بود خیلی ناراحت و غمگین شد ، نه به خاطر وبلاگش بخاطر اینکه دیگه اثر نداشت

قدرت عجیب اش ، دیگه اثر نداشت (آخه تیستو می تونست دست به هر چی بزنه گل وگیاه اش کنه) دیگه مثل جنگ اول سیاه با سفید نمی جنگید. تصمیم اش و گرفت ، چمدون اش و بست و آماده شد، ولی  باید آخرین پست اش را می نوشت . ..(صدای بوق دیال آپ ) ... (نام کاربری ...) ... (مدیر وبلاگ)...(یادداشت جدید).. " تیستو یک فرشته بود احمق ها ، این را تمام طویله می دانستند"

قالیچه ی پرنده

روی قالیچه ی پرنده نشسته بود و لنگر روی ماه خیس انداخت و تصویر عجیبی از تعلق زنجیر وار در امتداد حلقه های خیس هلال دید ، لحضه ای نگاه به زحل و قوس و قزح ... 

شگفت ماند ، هوایی شد و دوباره دست اش روی لنگر قالیچه می لغزید ... می لغ ...

شه پر شاه هوا اوج گرفت --- شهر را دید و بر او ماند شگفت 

سوی بالا شد و بالاتر شد --- راست با مهر فلک همسر شد 

لحظه یی چند بر این لوح کبود --- نقطه ای بود و سپس هیچ نبود

هوم

کمی هوم می نوشم و کلون در ورجمکرد را می زنم ٬ آنقدر می کوبم تا راه ام دهند  

--خواهش می کنم در را باز کنید ٬ استاد کوارسمن و...