فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزی بت ها

چه احمق انسانی که بر گزیند خدایی مثل خدای پلاس در خانه های گذشتگان  

خدایی که در دل ات نمی رود ، جای نمیگیرد در کلاسور ات ،  گوشه ی دفترت 

خدایی که می دانی همیشه یک جاست ... خدایی که می دانی کجاست.(؟).(!) 

پل

مسافر کوچولو پایه باش فقط تا صبح روی تمام پل های شهر قدم بزنیم تا کمی آرام شویم 

مسافر کوچولو : پل های شهر شما خیلی کمه 

هر پل را صد بار بریم ٬ کمه؟؟؟ 

مسافر کوچولو : خیلی٬خیلی...

پاییز

چه فانتزی بنفش ای است دوستی پاییز و پرستو ٬ کاش به خاطر کریسمس هم که شده یک شب کنار هم می ماندند

تعطیلی کافه ی دانشگاه

بابالنگ دراز این اولین نامه توی سال جدیده که می نویسم ٬ به خودم قول داده بودم تا اول تابستون نامه ننویسم ولی مجبور شدم ٬ متیوس داره کافه ی دانشگاه و می فروشه و من دیگه جایی ندارم وقتی عصبانی می شم برم اونجا از همه مهمتر املی ( خدمتکار فرانسوی ) رو دیگه نمی بینم ٬ توی این مدت بهترین دوستم املی بود ٬ خدای من کاش یک کم فرانسه یاد داشتم دیروز داشت گریه می کرد و حرف می زد ولی یک کلمه اش  هم نفهمیدم ٬ می دونم خواسته ی زیادی است ولی خواهش می کنم اگه می تونین کافه رو بخرین حاضرم خودم و املی اونجا کار کنیم و تمام درآمدش و هم برای شما بفرستیم٬ دوست دار همیشگی شما  

                                                                                جودی ابت  

سایه

گاهی اوقات از سایه ی آدم ها می ترسم ٬ مثل سایه ی بابا لنگ دراز...