دفترچه تلفن را که نگاه می کنم زیبایی مارپیچ نون های بی نقطه ات را می بینم .
ناودونی که خشک شده ٬ مامان بزرگ فکر کنم گیر کرده نمی دونم شاید بارون نمیاد.
خلاصه دلم تنگ شده ٬ بی معرفتم نه ٬ چند وقته به ات سر نزدم ؟؟!!
کاش سواد نداشته تو رو من داشتم ٬ آخ نمی دونم از اون ور که خبر ندارم ولی حتما خیلی خوبه
خیلی خوبه که تو هم رفتی
قاطی کردم نمی دونم کجا دارم می نویسم . نمی دونم ... هنوزم می گی صبر کنم ؟
خوبی خیلی ٬ باور کن این دیگه فانتزی نیست .
چسیبده بود ، به تک تک اتم های نمک . کنده نمی شد حتی در کارخانه ی تصفیه .
زیتون ها همان نمکزار تصفیه نشده را دوست دارند.
روسری بنفش . رو به خیابان نشسته بود . برگشت به سمت صندلی پشت ، صورتی معصوم با بانداژی که چانه تا پایین گردنش را پوشانده بود ، فقط یک چای نوشید و بلند شد
- لعنت به این باد خدای من می شه هیچ وقت نباشه...
خیلی عصبانی بود و سعی می کرد بانداژش را زیر روسری بنفش پنهان کند اما باد نمی گذاشت . به سرعت به خانه رفت و روی صندلی کنار پنجره ی اتاقش نشست ، اتاقی که همیشه تاریک بود .
فکر کنم می دانست باران می آید ، روسری بنفش هنوز روی سرش بود ، صدای باران از کانال کولر شنیده می شد. سایه ی قطره های باران روی بانداژ صورتش سر می خورد. شروع شد ساعت 8 ابتدای رویای شبانه.
تصویر تخیل اش پشت پنجره دیده می شد . دختری با روسری بفش زیر درخت نورانی ، قطرات درخشنده ی معلق مثل برف می بارید . تصویری از خودش می دید که تمام زخم های سوختگیش التیام پیدا کرده بودند ( مثل همسر مرلین )
و این بار٫انتظار باد را می کشید ...
اگر نبود زمین چیزی کم داشت ٬ دیگر گرد نبود ٬ مسطح بود٬
بعد او زمین غم باد گرفت و کروی شد ٬ بعد او آنقدر مرد سکوت در چاه
داد زد که زمین مثل بادکنک باد شد و بعد او ٬ آنقدر زمین پی مقبره اش می گردد
که آخر گم می شود در خیابان راه شیری...