فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

تابش مستقیم

نمی فهمی می فهمم ؟ 

می فهمی 

نمی فهمم می فهمی ؟ 

نمی فهمم 

آینه ی کودن 

یمهف یمن  

نمی فهمم

برای نون های بی نقطه

دفترچه تلفن را که نگاه می کنم زیبایی مارپیچ نون های بی نقطه ات را می بینم . 

ناودونی که خشک شده ٬ مامان بزرگ فکر کنم گیر کرده نمی دونم شاید بارون نمیاد. 

خلاصه دلم تنگ شده ٬ بی معرفتم نه ٬ چند وقته به ات سر نزدم ؟؟!! 

کاش سواد نداشته تو رو من داشتم ٬ آخ نمی دونم از اون ور که خبر ندارم ولی حتما خیلی خوبه  

خیلی خوبه که تو هم رفتی  

قاطی کردم نمی دونم کجا دارم می نویسم . نمی دونم ... هنوزم می گی صبر کنم ؟ 

خوبی خیلی ٬ باور کن این دیگه فانتزی نیست .

نمک تصفیه شده

چسیبده بود ، به تک تک اتم های نمک . کنده نمی شد حتی در کارخانه ی  تصفیه .

زیتون ها همان نمکزار تصفیه نشده را دوست دارند.

مرثیه ای برای باد

روسری بنفش . رو به خیابان نشسته بود . برگشت به سمت صندلی پشت ، صورتی معصوم با بانداژی که چانه تا پایین گردنش را پوشانده بود ، فقط یک چای نوشید و بلند شد

- لعنت به این باد خدای من می شه هیچ وقت نباشه...

خیلی عصبانی بود و سعی می کرد بانداژش را زیر روسری بنفش پنهان کند اما باد نمی گذاشت . به سرعت به خانه رفت و روی صندلی کنار پنجره ی اتاقش نشست ، اتاقی که همیشه تاریک بود .

فکر کنم می دانست باران می آید ، روسری بنفش هنوز روی سرش بود ، صدای باران از کانال کولر شنیده می شد. سایه ی قطره های باران روی بانداژ صورتش سر می خورد. شروع شد ساعت 8 ابتدای رویای شبانه.

تصویر تخیل اش پشت پنجره دیده می شد . دختری با روسری بفش زیر درخت نورانی ، قطرات درخشنده ی معلق مثل برف می بارید . تصویری از خودش می دید که تمام زخم های سوختگیش التیام پیدا کرده بودند ( مثل همسر مرلین )

و این بار٫انتظار باد را می کشید ...

فاطیما

اگر نبود زمین چیزی کم داشت ٬ دیگر گرد نبود ٬ مسطح بود٬  

بعد او زمین غم باد گرفت و کروی شد ٬ بعد او آنقدر مرد سکوت در چاه 

داد زد که زمین مثل بادکنک باد شد و بعد او ٬ آنقدر زمین پی مقبره اش می گردد 

که آخر گم می شود در خیابان راه شیری...