فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

فانتزیا

مغزت را در بیاور ٬ بگذار کمی فانتزی بخورد

مردی در ته لیوان چای اش همیشه تکه های بیسکویت  

مردی خلاصه در تخت و ته سیگار و یک سوئیت 

مردی که بزرگ می شد در کیف سرخ مدرسه 

 مردی بسته در جبر دور محیط  هندسه

مردی که تیز می کرد مدادش از ته 

مردی که فرار سینما می رفت همیشه ساعت ده  

مردی که مریض روزهای تابستان 

مردی مرده در ابتدای داستان 

مردی با جیبی به اندازه تیر 

مردی که لِنگه پا بود برای رسیدن همیشه دیر  

 

این مرد عجیب دلگیر است  

این مرد برای این خرده خاطرات می میرد 

 

کاش در انتها خنده ای کند این مرد 

کاش در پاکتی تمام کند این درد 

کاش زیر کفشش تمام کند این مرد  

کاش انتظارش فقط تابستان چرخ بود  

کاش مردن برایش توهمی از مرگ بود  

 

این مرد عجیب دلگیر است  

این مرد برای این خرده خاطرات می میرد 

 

مردی که می مرد برای عشق ده سالگی 

مردی که نمی دانست املاء دلداگی 

مردی که می گرفت دستش را بی تردید 

مردی که حال از خدا هم می ترسید 

مردی که عید بود احساس بچه گی 

مردی که پیک بهار بود غصه ی همیشه گی  

 

این مرد عجیب دلگیر است  

این مرد در گریه ی اول می میرد. 

روزی که عصا کیف سرخ مدر سه دست می گیرد.

 

 

فانتزی های ترسان 

Music by : Fantasia 

   

 Run Princess Run...-01 

؟

زمانی سیاه و بس عجیب شد 

حرف های شخصی نامش دین شد 

باز آن مرد سیگاری به خدا بد بین شد  

تمام علایق خواب و بیدارش کین شد  

بیا عزیز من بیا که بسی زیاد دیر شد

وقایع نگاری جشنواره ی خیس

آخ اگه بارون... که نه تنها بارون که تگرگ هم گرفت ، بارید به شدت یک درد بزرگ.

تاریخ امروز همان صندلی خیس از لباس و باران ... همان ساعت ... همان صندلی سینمای عزیز

آفریقا...

اسم جشنواره رویش بود . رویش بود؟! ما که خشکیدیم...

تمام سرباز های جمعه

هنوز چند نفری بیدار بودن ، تمام سرباز های پادشاه بیهوش شدن . خدایا این همه جسد کی فکرشو می کرد شازده خانم اینقدر بی رحم باشه . اون باعث مرگ همه ی سربازا شد. اما هنوز چند نفری بیدار بودن اونا که هنوز به جمعه ی رفتن شازده خانوم اعتقاد داشتن، و به همون امید زنده موندن امروز چهارتا شنبه است. شازده خانوم توی هیچ جای قلعه نیست و فقط همون چند نفر زنده موندن. از جنگ بگم ، البته من فقط تا جایی که زنده بودم یادمه . همه مردم خوشحال بودن فکر می کردن جنگ و بردن ، شازده خانوم جشن گرفت واسه کشته شدن غول بی رحم . تمام شهر و گل داد ، گل رز سفید ، بی نهایت خوش بو بود اونقدر همه بو می کردن که بی هوش می شدن . همه بو کردن به جز چند نفری که شاهزاده خانوم دماغشون رو بریده بود. حالا اونا بودن که شهر خالی رو گل رز قرمز دادن ...

داد می زدن منتظر جمعه ی رفتنت بودیم...

راستی گفتم شازده عاشق غول بی رحم بود... عاشق قاتل جمعه ها ...